نکند دست کسی دست تو را لمس کند...
کاش این دلهره اینقدر دل آزار نبود
سادست گاهی فقط باید مُرد همین
از من پس از تو چیز زیادی نمانده استجُز چِشم های تَر که به دَر خُشک می شوند
روزی آید که دلم هیچ تمنایی نکند...!
نصف قهوه ات را که خوردی بیا فنجان های مان را عوض کنیم...
در کافه های شهر نمیشود یک دیگر را بوسید.
حقا که غمت
از تو با وفاتر است
بادوست عشق زیباست
بایار بی قراری
از دوست درد ماند و از یار یادگاری
حرف است فراون
و دگر حوصله ای نیست مرا..