من رانده ز میخانه ام از من بگریزید
دردی کش دیوانه ام از من بگریزید
در دست قضا جان بلب و دیده به مینا
سرگشته چو پیمانه ام از من بگریزید
یک بغل حرف، ولی محض نگفتن دارم !
روح نفرین شده ای در قفس تن دارم
در رگ و مویرگم درد به خود می پیچد
تو ولی فکر بکن قلبی از آهن دارم !