ماگذشتیم وگذشت آنچه تو با ماکردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
نکند دست کسی دست تو را لمس کند...
کاش این دلهره اینقدر دل آزار نبود
سادست گاهی فقط باید مُرد همین
از من پس از تو چیز زیادی نمانده استجُز چِشم های تَر که به دَر خُشک می شوند
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل ،افرین دل مرحبا دل
روزی آید که دلم هیچ تمنایی نکند...!
آن شب که دلى بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراستیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولى دل نشکستیم
نصف قهوه ات را که خوردی بیا فنجان های مان را عوض کنیم...
در کافه های شهر نمیشود یک دیگر را بوسید.
گر دراغوش یکی باشی وبه فکر دیگری
عاقد هزار ویک آیه خواند حرام است آن عقد
من مست بهار حسنت ای آهوی صحرایی